اینجا
همه
هر لحظه میپرسند:
- حالت چطور است؟
اما
کسی
یک بار
از من نپرسید:
- بالت . . .
چنان پُر شد فضای فکرم از دوست
که یاد خویش گُم شد از ضمیرم
حافظ (با کمی دخل و تصرّف)
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته اند
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد